دانش آموختگان مهندسي برق، وروديهاي 1366
مديرعامل و رئيس هيئت مديره شرکت بهسام افزار تهران
زمينه فعاليت شرکت:
سامانه هاي بانکی، اتوماسيون صنعتي و خانگي (الکترونيک و رايانه)
لطفاً خودتان را معرفي کنيد. مدارج تحصيلي که طي کردهايد و اين که از کجا شروع کرديد.
کاوه مقدم تبريزي هستم! ديپلم رياضي را از دبيرستان البرز سال 66 گرفتم و ورودي سال 66 دانشگاه شريف در رشته الکترونيک هستم. سال 71 درسم تمام شد و سال 72 مقطع فوقليسانس را در رشته کنترل و در دانشگاه تهران شروع کردم تا سال 75 که فارغالتحصيل شدم. در مقطع ليسانس پروژهاي که داشتم به طور مشترک با همسرم و در زمينه کدينگ مودم بود. در مقطع فوقليسانس در زمينه پردازش تصوير بود و عنوان پاياننامهام هم شناسايي الگوهاي تصويري در محيطهاي پيچيده بود و روي نقشههاي جغرافيايي کار شده بود که روي نقشه مثل يک شهر شئهاي از پيش تعيين شده مثل نماد کتابخانه، پمپ بنزين و ... را در حالتهاي مختلفي که چرخيده باشد يا بزرگ و کوچک شده باشد يا همپوشاني داشته باشد شناسايي کند. پروژه خوبي بود و سال 75 اين را انجام داديم.
سال 69 هم ازدواج کرديم و از سال 76 شرکت را تأسيس کردم. پروژههاي گسستهاي داشتم. پول هم که نداشتم و کار هم سخت بود و کارهاي مختلف انجام ميدادم. در ابتدا همراه با دو تن ار دوستانم در سال 72 گروهي تشکيل داديم که بعدها منجر به تأسيس شرکت بهسام افزار شد. در ابتدا يک PLC طراحی کرده بوديم. متأسفانه شراکت با دوستانم فقط تا سال 78 ادامه يافت و پس از آن شريک اصلي من در شرکت، همسرم بوده است و در کارخانههاي مختلف کار انجام ميداديم و کار خيلي سخت بود و 7 جاي مختلف به صورت پروژهاي کار کردم، ولي هميشه دوست داشتم براي خودم کار کنم. يک احساسي که هميشه داشتم اين بود که «خودت براي خودت کار کن» که حس هميشگيام بود و وضعيت مالي خوبي هم نداشتيم. دو تا دانشجو بوديم که ازدواج کرده بوديم و تازه سال 72 بچهدار هم شده بوديم! صبحها جايي کار ميکردم. سال 71 يک OS نوشتم که تحت Dos بود و n تا کار را انجام ميداد که چيزي شبيه هسته اصلي يعني ميشود گفت همزمان با بيل گيتس اين هسته در ايران هم نوشته شد. متأسفانه من از کل آن پروژه فقط 80 هزار تومان گرفتم، ولي بيل گيتس معروف شد! شرايط و جايي که هسته کاشته ميشود مهم است. يعني محيط بايد مساعد باشد. بعد از مدتي در شرکت قدس نيرو روي پروژه مربوط به مکانيزاسيون توزيع کار کردم که براي محاسبات مربوط به توزيع برق، يک نرمافزار ملي داشت نوشته ميشد که بخشي از آن بهينهسازي شبکه توزيع بود که بنده آن را نوشتم.
در سال 75 به طور قطع براي خودم کار کردم و کارم هم از يک زيرزمين بسيار کوچک شروع شد که ياد خاطرات گذشته، خودش شيرين است. در تمام اين سالها يکي از شانسهايي که داشتم اين بود که خانمم نگفت که بايد حقوق ثابتي بگيري! واقعاً تحمل کرد و دوش به دوش بنده آمد. از سال 75 کارهايمان جهتدار شد و از آن حالت بيرون آمد و سراغ صنايع پزشکي رفتيم. با چند تا از شرکتهاي بزرگ در اين زمينه قرارداد بستيم و سامانههاي کنترلي را طراحي و توليد ميکرديم که يکي از آن شرکتها لابترون بود که يکي از بزرگترين شرکتهاي توليدي لوازم آزمايشگاهي بود و ديگري شرکت مربوط به توليد انکوباتور نوزاد بود. چند تا شرکت پزشکي و دندانپزشکي ديگر هم بود که کار ميکرديم. تا سال 81 تعداد 6 نفر پرسنل داشتيم و يک کار سفارشي مشخص هم داشتيم. وضعيت خوب بود تا اين که واردات لوازم پزشکي، يک دفعه آزاد شد و لوازم چيني با ظاهر آراسته ولي باطني بد وارد ايران شدند و شرکتهاي بزرگي که ما با آنها کار ميکرديم دچار مشکل شدند که يا ورشکسته شدند و يا مجبور شدند از چين وارد کنند! اين شد که توليد به شدت کاهش پيدا کرد و ما هم که وابسته به اين شرکتها بوديم عملاً از دور خارج شديم. متأسفانه در مدلي که داشتيم کار ميکرديم، ما در سياستگذاريها هيچ نقشي نداشتيم. يعني آن شرکتها اگر خوب کار ميکردند ما هم برنده ميشديم و اگر بد کار ميکردند ما هم زمين ميخورديم. همچنان که مدتي که ما خوب کار ميکرديم آنها هم خوب سفارش ميدادند و ما هم وضعمان خوب شده بود و بلافاصله بعد از اين که آنها ورشکست شدند ما هم دچار مشکل شديم. در آن مقطع ذهنمان رسيد که ما بايد از اين مدل کارکردن که کار سفارشي و وابسته به ديگران است بايد خودمان را خارج کنيم و سراغ کاري برويم که در فروش آن حتماً خودمان حضور داشته باشيم. يعني سياستهاي خودمان باعث پيشرفتمان شود. در همين موقع بود که بحث دستگاههاي نوبتدهي پيش آمد که با يک شرکتي قرار شد که طراحي و توليد از ما باشد و بازاريابي از آنها و با هم سهيم باشيم. متأسفانه بعد از اولين کارها که معمولاً ضررده هستند آن دوستان کم لطفي کردند و ما مانديم و خودمان که از سال 82 براي فروشش هم مستقيماً خودمان کار کرديم که اين دستگاهها را طراحي و بازاريابي کرديم و توانستيم مطرح کنيم. همچنين کيوسکهاي اطلاعرساني را ساختيم. الآن شرکت به اين پايه رسيده است که در سراسر ايران نماينده فروش و خدمات پس از فروش داريم. در خيلي از مناقصات در هر سال برنده ميشويم و اسم اين محصولي که ثبت کرديم «صفآرا» است که خود اين کلمه در اين بازار يک کلمه معروفي شده و باعث افتخار ما بوده است. شرکت ما الآن 57 پرسنل دارد و چند نفر هم پروژهاي با ما کار ميکنند.
انتخاب افراد بيشتر بر اساس لياقت آنها بوده است. اينجا شرکت کوچکي بود که بر اساس روابط دوستانه شکل گرفت. مجموعهاي که جمع شدند، هر کسي که يک نفر را ميشناخته معرفي کرده است. وقتي ديديم نيروي خوبي است کار را با او ادامه دادهايم. ما خودمان از شريفيهايي هستيم که از اين مملکت نرفتيم. ولي بيشتر بچههاي شريف ميآيند و چند ماهي کار ميکنند و اتفاقاً خوب هم کار ميکنند، ولي متأسفانه ماندني نيستند. نميدانم آيا مدل تدريس در دانشگاه ما اين طوري است که بچهها زياد ماندگار نيستند؟ براي همين طراح اصليمان که از بچههاي خيلي خوب است، از دانشجويان پليتکنيک است و يک مقدار از کارمان را بيشتر به صورت پروژهاي استفاده ميکنيم. يک هسته کوچک مهندسي داريم و بيشتر بحث فروش و خدمات پس از فروش است که شرکت را بزرگ کرده وگرنه هسته شرکت خيلي بزرگ نيست. شما بنده را به عنوان کارآفرين معرفي کرديد و نميدانم چه شد که سراغ ما آمديد؟! شايد آفرينش اين کار با من باشد ولي گسترش و بقيه کارها طي اين سالها به عهده تمامي کارکنان شرکت به ويژه آقاي مهندس گلشن و همسر اينجانب بوده است.
براي ما جالب خواهد بود که در کتاب امسال، يک زوج شريفي حضور داشته باشند. اين که چرا مزاحم شما شديم دليل اولش اين است که بچههاي برق شريف خيلي اهل مهاجرت هستند و ما دنبال اشخاص «موفق داخل ايران» ميگشتيم که در ايران مانده باشند. بنابراين آمديم اينجا و شما يک ويژگي ديگري هم داريد: اين که زوجي هستيد که شريفي هستيد و کسب و کاري به راه انداختيد، اين مزيد اشتياق بود. شما اگر نگاه کنيد به سي نفر کارآفرين در کتاب امسال تعداد برقيها زياد است؛ دليلش يکي اين است که به بچهها نشان بدهيم که «همه» نبايد بروند. هرکس خواست برود ولي بدانيد که درون ماندن هم ميتواند پيشرفتي وجود داشته باشد و يکي از رسالتهاي کتاب همين است.
من فکر ميکنم اين خيلي خوب خواهد بود. ولي واقعيتش من فکر ميکنم بايد براي اين قضيه بستر، خيلي آمادهتر شود؛ يعني کاري کنيم که نفرات يا دانشجوها واقعاً احساس کنند که ميتوانند اينجا کار مثبتي انجام دهند و معمولاً بچههاي شريف اين طوري هستند که کمالگرايي خاصي دارند و اين روحيه بايد يک جايي ارضا شود. مثلاً اگر به من دهبرابر اين چيزي که الآن دارم را ميدادند و ميگفتند صبح به صبح بيا اداره و تا عصر فقط روزنامهات را بخوان! شايد سه ماه من را نگه ميداشتند ولي واقعاً نميشد ادامه داد. اين که بايد حتماً کاري انجام دهم و انرژي دروني که در درون من يا ديگران است نياز به يک بستر دارد که بتواند اينها را جذب کند و راضيشان کند که بتوانند يک کار برجسته انجام دهند. خيلي از از بچههايي که جذب خارج ميشوند يک بخشي از آن «رفاه» و تسهيلات و پارامترهاي اجتماعي است. ولي بخش بزرگش اين است که ميبينند اينجا نميتوانند کار زيادي انجام بدهند. احساس ميکنند نميتوانند «کار بزرگي» انجام بدهند. فکر ميکنم بايد در اين زمينه کار بشود. اين قدمي که شما برميداريد خيلي خوب است، ولي کنارش بايد اين اتفاقات هم بيفتد. مرحله بعدي اين طور باشد که شرکتهايي که توانستهاند در اين زمينه کاري بکنند بيايند از پتانسيلهاي افراد مستعد استفاده کنند. ما در اين چند سال اينقدر درگير مسائل ديگر بوديم از قبيل بازار و رقابت و ... که تازه به اين مرحلهاي رسيدهايم که بياييم و يک چنين کارهايي انجام بدهيم. يکي از ايدههايم اين است که يک مرکز تحقيقاتي درست کنم که فقط بچهها بيايند و به هيچ نتيجهاي هم نرسند، ولي کار کنند و يک بخشي از محدوديتهايي که خودم داشتم را اينها نداشته باشند. من فقط در حد توان خودم ميتوانم اين کار را انجام بدهم ولي اگر يک مجموعه بزرگتر يا جمع بزرگتر بتوانند يک چنين کاري انجام بدهد فکر ميکنم يک بخشي از اين انگيزههاي قوي را ميتوان رفع کرد.
که البته منوط به اين است که شما شخصاً در محيط خودتان يک چنين چيزي را ايجاد بکنيد. خيلي شخصي است. يکي دوست دارد چنين بستري را ايجاد کند و يکي ديگر ميگويد ما در کارهاي خودمان ماندهايم؛ شايد در اين راه، يک حرکت عمومي لازم باشد.
من فکر ميکنم خيلي چيزها شبيه فرايند نبات شکل ميگيرد، يعني مايع نبات را هر چه غليظتر کنيد نبات شکل نميگيرد تا اين که شما يک نخي را در وسط آن بيندازيد. آن نخ کمکم شروع ميکند به جذب کردن بلورها و بعد از چند ساعت يک نبات خيلي خوب درست ميشود! فکر ميکنم خيلي وقتها اين جوري است که يک سري پتانسيلهايي وجود دارد، ولي تا يک گروه يا يک فرد به اين پتانسيلها جهت ندهد، راه نميافتد. چون همه درگير مسائل خودشانند. شما که الآن يک چنين رسالتي را به عهده گرفتهايد و روي آن داريد کار ميکنيد، فکر ميکنم بد نباشد که در اين مسيرها کمک کنيد. مثلاً چند سال پيش متوجه شدم که يکي از دوستان همدورهاي من، آقاي فرزان فلاح، که در امريکا زندگي ميکند در دانشگاه شريف يک جايزهاي گذاشته بودند که اين برايم خيلي جالب بود. چنين کارهايي ميتواند مشوق باشد که يک جمعي جمع شوند و کمک کنند و روي پروژههاي واقعي که نيازش در صنعت هست کار شود. اگر اين گونه افراد، کنار هم سهم بگذارند ميتوانيم يک مرکز تحقيقاتي راه بيندازيم و اتفاقاً ميشود در مواقعي از خدمات مربوط به اين مرکز تحقيقات، سود هم ببرند. من خودم هميشه چنين ايدهاي داشتهام که يک عدهاي جمع شوند و مرکزي درست کنند و خيلي دنبال اين نباشند که دولت براي ما چه کار کرد. از يک جايي شروع کنيم. مسلماً وقتي ميتوانيم بگوييم فرايندهاي موفق در دنيا «هدفمند» شدهاند که نهايتاً به يک فرايند «اقتصادي» منتهي شود. آنجاست که جستجو معني دارد. يعني اين که شما جستجو کنيد شايد صدها روشي که ميرويد غلط باشد. ولي دو تا روش درست هم باشد و جواب همه هزينهها را بدهد. بايد اين فرهنگ را ايجاد کنيم. ما چنين فرهنگي نداريم. در شرکتهاي خصوصي به علت مشکلات مالي که دارند چنين رويکردي خيلي کم است. شرکتهاي بزرگ و دولتي هم متأسفانه روي تحقيقاتي سرمايهگذاري ميکنند که آخرش به درد کسي نميخورد.
شما فکر ميکنيد که دليلش نياز اقتصادي است؟ چون ميگويند که نياز، مادر اختراع است. شرکتهاي ايراني بيشتر واسطه کالاهاي خارجي هستند.
ما از اول تمام کارهايمان را خودمان انجام داديم. رشته من الکترونيک است، اما طراحي مکانيک آن را هم خودم انجام دادم. تنها قسمتي که ما وارد ميکنيم پرينتر داخل اين است که فناوري آن را نداريم و اگر ميتوانستيم حتماً خودمان ميساختيم. البته اين شعار را نميخواهم بدهم چون نخنما شده است و در اقتصاد غلط هم است که همه کار را خودت انجام بدهي. ولي شما ميتوانيد در نقطهاي باشيد که مزيت نسبي داريد و در آن نقطه است که حرفي براي گفتن داريد. بايد آن را توسعه بدهيد و آنجا شروع به تحقيقات بکنيد. من ميتوانم نحوه درست کار کردن با اجزا را ياد بگيرم. روي دستگاهم پرينتر خوب بگذارم و طراحي و يکپارچهسازي را درست انجام بدهم که همان چيزي است که ما در آن مزيت نسبي داريم. ما در اوايل انقلاب شروع کرديم به دادن شعار «خودکفايي»، چون شعار قشنگي است. ولي ببينيم چند درصد کشورهاي دنيا همه چيز را خودشان درست ميکنند؟ يک کشور ايدهآل و خيلي عالي مثل سوئد همه چيز را خودش نميسازد. در حالي که خودش ميتواند بسازد. مثلاً سوئيس لوازم پزشکي و ابزاردقيق آن خيلي پيشرفته است. منهاي نظام بانکدارياش که سوئيس را معروف کرده است. خود اين جستجو هم بايد هدفمند باشد. جريان کلي که بايد اتفاق بيفتد خيلي کلانتر از آن است که من بخواهم راجع به آن صحبت کنم. چون نه در آن حد و اندازه هستم، نه سوادم ميرسد و نه تجربهاش را دارم. واقعاً بايد يک کار کلان انجام شود. منتها در حد شرکتهاي خصوصي که ماندهاند و ميخواهند کار هم بکنند، ميشود اين ايده را مطرح کرد که جمع شويد و هر کسي يک ايده بگذارد. حتماً نبايد از نخبههاي شريف باشند. همه بچههاي نخبه را جمع کنيم و به آنها پر و بال بدهيم و نيازهاي خودمان را شروع کنيم به عنوان پروژههاي تحقيقاتي آنجا مطرح کنيم. از اين نيازها کمکم هم کار تحقيقاتي قشنگي درميآيد و هم بچههايي که دارند کار ميکنند ارضا ميشوند و ممکن است نروند و همينجا بمانند و ديگر اين که بالاخره هزينههاي تحقيقاتي که معمولاً هزينههاي بالايي هستند اين جوري سرشکن ميشوند. يک مثال عرض ميکنم: شرکت ما الآن 4 نفر پرسنل طراحي ثابت دارد. من به اندازه اين 4 نفر شايد بتوانم کاري ايجاد کنم، ولي به اندازه 10 نفر نميتوانم. اگر بخواهم 10 نفر ديگر را به عنوان پرسنل R&D يا هر چيز ديگري استخدام کنم ممکن است فقط چند ماه براي آنها کار فشرده داشته باشم. در صورتي که اگر چند تا شرکت بيايند و اين کار را انجام دهند هميشه کار هست و هميشه ميشود به اين مجموعه به چشم يک مرکز فناوري نگاه کرد.
شما فکر نميکنيد که در ايران يک فرهنگ غلطي هست که هر کسي پيشرفت خودش را در عدم پيشرفت ديگران ميبيند؟
اين متأسفانه يک مقدار فراگير شده است و ما بالاخره يک سري رسالتهايي داريم که بايد سعي کنيم همين اشکالات فرهنگي را درست کنيم. اگر دست بگذاريم روي دست و بگوييم وضع مملکت خوب نيست و نميشود کار تحقيقاتي يا کار اساسي کرد هيچوقت هيچ کاري انجام نميشود. من هميشه فکر ميکنم که هر کسي اگر به اندازه يک متر دور خودش را تميز نگه دارد مملکت تميز ميشود. ولي بايد واقعاً تميز نگه دارد. اگر معتقد است که نبايد حقي ضايع شود، خودش نبايد حقي را ضايع کند. اگر معتقد است که بايد درست کار شود بايد خودش درست کار کند. اگر معتقد است جنسي را که به مشتري ميدهد بايد درست و خوب باشد اين صداقت بايد در کارش باشد. اگر واقعاً پايبند به اين کارها باشد که در شرايط فعلي اقتصاد ايران سخت است، آن وقت همه چيز ما درست ميشود.
برگرديم به موضوع کارآفريني ... از ديد شما به چه کسي بايد گفت «کارآفرين»؟
من تعريفهاي مختلفي از کارآفرين ميکنم. استنباط خود من اين است که کارآفرين کسي است که وقتي فکر يک کاري در ذهنش ميافتد تا آن کار را انجام ندهد دست بردار نيست و در اين روندي که براي ايجاد آن کار طي ميکند به طور خودکار، يک سري عوامل دورش جمع ميشوند. مثلاً هيچ وقت در ذهن من اين نبود که يک روز يک شرکت با حدود 60 نفر پرسنل داشته باشم. ولي وقتي آمديم در کار و پيش رفتيم، خود کار يک جوري اين الگو را براي ما ايجاد کرد. آدمهاي کارآفرين يک کمي رؤياپردازتر از آدمهاي ديگرند. اينها عادت دارند که آن رؤياهايي که در ذهنشان هست را محقق کنند. مثلاً داشتن يک مغازه ساندويچي، خيلي آرزوي بزرگي نيست ولي دو نفر آدم که هر دو ميگويند: «عجب کار خوبي است!» يکي از آنها ممکن است برود دنبال آن که مجوزش را بگيرد ولي آن ديگري برود سر کار قبلي و همان کارهاي روزمره را ادامه بدهد. بعد از دو سال ميبيني اولي يک ساندويچي زده است، ولي آن يکي هنوز در آرزوي يک ساندويچي است! حالا من نميگويم حتماً يک آرزوي خيلي بزرگ باشد. مهم اين است که شما آرزوي خودتان را قبول داشته باشيد که اين امر در وضعيت خود من هم بوده است. شعري هست با اين مضمون:
زندگي زيباست. زندگي آتشهاي گيرنده پا برجاست گر بيفروزي شخص شعلهاش در هر کران پيداست
ورنه خاموش است و خاموشي گناه است. اين خاموش نگه نداشتن آن آتش درون مهم است
اين شعر را من هميشه براي دختر 16 سالهام ميخواندم. او هم چند وقت پيش اين شعر را خواند و به من گفت که من ميخواهم آتش را روشن کنم، منتها به سبک خودم. ببينيد قصد اين است که شما آرزوي شخصيتان را ببينيد و به آن برسيد. معمولاً آدمهاي کارآفرين اين مدلي هستند. يادم است ما 7 نفر بوديم سال 71 که دور هم جمع شديم و يک اساسنامه نوشتيم و گفتيم ميخواهيم براي خودمان کار کنيم. جالب است از ما 7 نفر يکي بنده بودم و يکي آقاي يزدانپناه در شرکت «بهين سامانه فردا» که توانستيم آن چيزي را که آن روز صحبتش بود عملي کنيم و آن چيزي که واقعاً مسئله همه بود، شد فقط مسئله ما.
به نظر شما بقيه داشتند شعار ميدادند؟
نميگويم شعار ميدادند شايد واقعاً مسئلهشان نبود.
خانم پاينده مهر: من فکر ميکنم نيتشان زندگي بهتر بود. اول فکر ميکردند که اگر کاري براي خودشان داشته باشند اين زندگي بهتر، ايجاد ميشود. ولي بعد ديدند که سختي دارد و زندگي بهتر و همان آرامش را جاي ديگري پيدا کردند. مثلاً ما از موقعي که شروع به کار کرديم، واقعاً 12- 13 سال آرامش نداشتيم! چکهايمان را سربهسر پاس ميکرديم. خوب شايد آنها دنبال آرامش بودند و فکر ميکردند که اگر براي خودشان کار کنند اين آرامش پيدا نميشود.
خوب همه دنبال آرامش هستند، منتها شايد براي رسيدن به آرامش روشهاي آسانتري پيدا کردند.
خوب، نه! بعضيها اين طوري نيستند ديگر. نميتوانند آرام بنشينند. خود من هم همين طور بودم. همين شرکت هم که ايجاد کرديم و به يک جاي خوبي رسيده، نواقص زيادي دارد که ما داريم برطرفشان ميکنيم. هنوز هم ما دنبال روشهاي جديد هستيم. چون يک بخشي از اين تلاش براي شما عادت ميشود. براي بقا در بازار که بايد محصولات جديدمان را کنار محصولات قديمي بگذاريم تا همان شعار «همه تخم مرغهايت را درون يک سبد نگذار» اتفاق بيفتد. وقتي همه تخممرغهايت در يک سبد هست خوب خطر هم دارد.
آيا ميتوانيم اين را به عنوان دغدغه يک کارآفرين بيان کنيم؟ آيا اين براي شما يک دغدغه است که هميشه چيزهاي جديد به وجود بياوريد؟
بله، اين يک چيز دروني هست و اين ويژگي را آدمهاي کارآفرين دارند.
آيا اين ويژگي، ذاتي است؟
نه! يک جايي هم تربيت ميشود. مثال عرض ميکنم: يک کارمند شرافتمند را در نظر بگيريد که خيلي پاک زندگي کرده و هميشه ترازوي حلال و حرامش ميزان بوده است و يک آدم درست و خيلي خوبي است. ولي ديدگاهش اين است که به بچههايش هم ميگويد که: «پسرجان! شما بايد حتماً يک آب باريکه در زندگيت داشته باشي، هميشه بايد يک حاشيه امني براي خودت داشته باشي.» خوب آن بچه هميشه احساس ميکند که يک سدي جلويش هست و به خودش ميگويد که: «من نميتوانم موفق بشوم، بگذار بروم و بچسبم به همان توصيه پدرم! خوب، پدرم هم زندگي بدي نکرده است.» اين بچه ممکن است در وجودش آن انگيزهها وجود داشته باشد، ولي آن تربيت و آن جسارت را از او گرفتهاند. يک مقدار زيادي جسارت هم ميخواهد. به ويژه در جامعه ما که نميشود آينده کاري و اقتصادي را پيشبيني کرد. يک جور ايمان، اميد يا جسارت بايد وجود داشته باشد. يک جاهايي هم حتي عدم محاسبه نياز است! اگر شما بخواهي بنشيني که بازار را تحليل کني و رقابت را کامل بشناسي يک دفعه ميرسي به جايي که مسئله اصلاً جواب ندارد. ولي همه زندگي هم اينقدر قابل تعريف و محاسبه نيست. يک عدم قطعيت هم در زندگي حاکم است. اين ميشود انتخاب دو مدل آدم مختلف: يک آدمي که مثبت نگر است و به خودش مطمئن است و به افکار خودش ايمان دارد و توکل هم ميکند. من اين را بگويم که توکل خيلي مهم است من يک جاهايي اتفاقاتي برايم افتاده که هر طور نشستم و محاسبه کردم امکان نداشته که آن اتفاق بيفتد. يک جور ايمان خاصي در آن فرد ايجاد ميشود که باعث ميشود برود به اين سمت و تعداد اين آدمها هم زياد نيست. يک جور مجنون بودن، ... يک جور حتي استفاده نکردن از منطق ... اين جور آدمها همه جاي دنيا هستند منتها بعضي جاها ميآيند اين انگيزه را کمک ميکنند و بستر را طوري ميچينند که اگر کسي 10 درصد هم اين روحيه را داشت، بتواند بيايد و خودش را نشان بدهد. مثل مراکز رشد که به آن انگيزه، کمک ميکنند. در ايران هم ما مرکز رشد داريم. چند سال پيش هم ما يک سري به آنجا زديم ولي فقط يک اتاق ميدهند و تمام شد و رفت! نه کمکي، نه اين که يک بانکي بيايد به ايدهها کمک کند. الحمدالله ما فقط ظاهر هر چيزي را ميبينيم! مرکز رشدمان يک ساختمان است. بيشتر، مشخصات سختافزاري و فيزيکي را ميبينيم تا «کمکهاي فکري». طرف شايد همان کار را در اتاق خودش هم ميتوانست انجام بدهد. اين است که اتاق، خيلي برايش مهم نيست. مهم اين است که اين شخص ميخواهد يک صنعتي را ايجاد کند و همه چيز را به روش سعي و خطا جلو نرود.
ما هزينه تمام اشتباهاتمان را خودمان داديم. من به جرأت ميگويم ما هزينه همه سعي و خطاهاي اين شرکت را از جيب خودمان داديم و اين خوب نيست.
آيا اين همه گير هست؟ يعني خيليها بايد با سعي و خطا پيش بروند يا اين که شما اين طور پيش رفتيد؟
من فکر ميکنم که يک بخشي از موفقيت، سعي و خطا در آن هست. به ويژه براي کارآفرين که ميخواهد کار نو ايجاد کند، بالاخره سعي و خطا در کارش هست. منتها يک سري ساز و کارهاي کنترلي، تعديلي و حمايتي بايد وجود داشته باشد که اين سعي و خطا با کمترين مقدار هزينه باشد. طرف به يک جايي نرسد که بگويد که ديگر خسته شدم! نخواستم! چند تا از دوستان ما اين جوري شدند که به جايي رسيدند که گفتند: «بابا خسته شديم، اينقدر سنگ جلوي پايمان مياندازند که ديگر ادامه ندهيم بهتر است.» مثل قوانين مالياتي که به ضرر توليدکننده است. خيلي ساده به ما ميگويند که اگر ثابت کنيد که جنسها را از چين وارد ميکنيد، از شما ماليات نميگيريم! اين خوب نيست. جاهاي ديگر دنيا اين طور نيست. هر کسي بتواند هر کار کوچکي بکند تشويقش ميکنند. اما اينجا اين طوري نيست. ما هم هيچ اميدي نداريم! جالب است بدانيد ما هيچ وقت براي توليد وام نگرفتهايم. فقط يک وام 20 ميليوني براي خريد دفتر گرفتيم.
شما ميگوييد که يک ساز و کاري باشد که حمايت بکند. مثل يک بانک که بيايد و سرمايهگذاري کند. ولي طرز فکر در مملکت ما بعد از چند هزار سال هنوز مبتني بر «بازرگاني» اجناس است؛ مثلاً کارشناسان آن بانکي که قرار است به شما وام بدهد ميبينند که آيا شما سود 20 درصدي ميکنيد که بتوانيد 14 درصد بهره بدهيد؟ خوب معلوم است که به شما وام نميدهد!
ما خودمان را بکشيم، 6 يا 7 درصد سود ميکنيم.
به تجارتهاي واسطهگري بيشتر وام داده ميشود تا به کارهايي که آفرينش داشته باشد.
دقيقاً اين يکي از بزرگترين مشکلاتي است که بايد حل شود. ميگويند بچهها تا 7 سالگي نابغههاي بالقوهاند. اگر پدر و مادر اين نبوغ را کشف کنند و جهت بدهند آن بچه نابغه ميشود. به نظر من هر بچهاي تقريباً با شانس بالايي ميتواند کارآفرين شود، به شرطي که اين انگيزهها در آن آدم رشد کند. آن لحظه که اين انگيزهها آنقدر رشد کرد که خواب و خوراک را از طرف گرفت، آن آدم کارآفرين ميشود. چه بخواهد و چه نخواهد. من يک دوستي دارم يک حاجآقايي است که هر وقت من خسته ميشوم به من ميگويد که: «تو دنبال راه ديگري نگرد! تو مدلت اين جوري است.» تو اين جوري هستي که سختيها را به جان بخري.
اين دوستاني که کارآفرين هستند، خودشان فکر کردهاند و به يک نتيجهاي رسيدهاند. حالا شما گفتيدکه آن انگيزههاي دروني بيدار شوند يا کسي اين کار را بکند. يعني شما محيط را هم دخيل دانستهايد؟
من ميگويم اين محيط ميتواند کمک کند که اگر الآن ساليانه 20 نفر کارآفرين در ايران به وجود ميآيند، اين عدد برسد به 50، طرف جرأت بيشتري پيدا ميکند. پس ميشود کاري کرد که تقويت شود. يک مشکل فرهنگي در ما هست به نام «اعتقاد به ذات»! مثلاً ميگويند طرف ذاتش اين جوري است. ذات يک بخشي از شخصيت است. ولي ما جنبه آموزش را هميشه فراموش ميکنيم. با آموزش يک آدم فلج هم شايد کمکم بتواند راه برود. با آموزش، خيلي کارها ميشود انجام داد. بحث کارآفريني را از بچگي ميشود در مدارس شروع کرد. اولين مرحله کارآفريني اين است که شما به خودت و به افکارت ايمان پيدا کني. مثلاً سريع نگويي که: «اي بابا! يعني کسي قبل از من اين ايده به فکرش نرسيده بود؟!» اين سد ابتکار است. ما بايد بتوانيم اين را کمکم در مدرسه به بچههايمان ياد بدهيم که با روش خودتان فکر کنيد و مسئله را حل کنيد. الآن خيلي رايج است که در مدارس، معلم ميگويد که از همان روشي که من گفتم بايد اين مسئله را حل کنيد. اين خيلي بد است. يک ايميل براي من آمده بود که يک استاد دانشگاه از دانشجوهاي فيزيک ميپرسد که با يک فشارسنج چطوري ميشود ارتفاع يک آسمانخراش را اندازه گرفت. يک دانشجويي ميگويد که کاري ندارد، فشارسنج را به يک نخ ميبنديم و از بالاي آسمانخراش مياندازيم پايين و طول نخ را اندازه ميگيريم! بعد استاد ميگويد که تو بايد جواب من را بدهي و کار بالا ميگيرد و چند تا استاد جمع ميشوند و ميگويند که تو بايد ثابت کني که فيزيک بلدي! تو اصلاً فيزيک بلد نيستي! خوب اين دانشجو شروع ميکند 20 تا روش مختلف ميگويد که هيچ کدام مبتني بر اختلاف فشار بالا و پايين برج نبود. ميدانيد اين آدم چه کسي بوده؟ اين فرد «نيلز بور» بوده که «طرز تفکرش» جالب است. خوب اين ذهن پوياست. ما اين اجازه را به بچههايمان نميدهيم. يک چارچوب تعيين ميکنيم که در اين چارچوب حرکت کن، در همين چارچوب درس بخوان، زندگي کن، ازدواج کن و کار کن. مبادا از اين چارچوب بيرون بيايي! ما اين فرهنگ را در بچههايمان جا نينداختهايم که: «بچهها! شما هر کدامتان ميتوانيد منشأ اثر باشيد، به شرطي که خودتان فکر کنيد». اين چيزها بنيادي است که بچهها کارآفرين ميشوند. حتماً نبايد کارآفرين بياد و شرکت بزند. يک کارمند که در يک شرکت کار ميکند اگر کار خودش را يک جور ديگر انجام بدهد، دارد کارآفريني ميکند؛ حتي اگر کارمند دولت باشد! ميتواند کارمند باشد ولي «کارمندصفت» نشده است. کارمندصفت هميشه به ساعتش نگاه ميکند و هميشه دنبال اين است که روز تمام شود و به خانه برود. ولي يک نفر ديگر هرچند کارمند يک اداره است، مدلش «کارمندي» نيست. کار برايش مهم است و به ساعتش نگاه نميکند. اگر هم نگاه کند، ميگويد: «واي! کارهايم دير شد». من فکر ميکنم که ما بايد روي بچههايمان کار کنيم. بايد در مراکز آموزشي به خلاقيت اهميت بدهيم و به بچهها اجازه بدهيم که جور ديگري فکر کنند.
ديدگاهتان در مورد کارآفريني در ايران چيست؟ خوب فرموديد که حداقل از لحاظ انگيزشي خيلي جاها جلوگيري ميکنند از اين که کسي بخواهد فکر جديد بکند.
نميگويم اين جلوگيري با قصد است. بلکه يک مانع فرهنگي شده است. شما مثلاً در اطرافيان خودتان نگاه کنيد. چند درصد به خلاقيت بچههايشان اهميت ميدهند؟ مثلاً براي بچه اسباببازي که ميخرند، بچه ميخواهد اسباب بازي را خرد کند. ميگويند «خرابش نکن، کلي پولش را دادهايم!»
شما يک مجموعهاي از انگيزش و آموزش را براي توسعه کارآفريني نياز ميدانيد؟
دقيقاً! من فکر ميکنم اين آموزش به بچههايمان خيلي مهم است.
يک سؤال از شما ميپرسم، لطفاً راستش را بگوييد! آيا دانشگاه بر سوابق کارآفرينانه شما تأثيري گذاشته است؟
ببينيد! دانشگاه شريف دانشگاه خوبي است. الآن را خبر ندارم ولي آن موقع دنبال انگيزه ايجاد کردن نبود. هنر دانشگاه شريف يا کلک دانشگاه شريف اين است که متريال (ماده اوليه) خيلي خوبي استفاده ميکند!
يک وقت متريال خوب را حرام ميکنند! ولي باز هم ساختمان، خوب نميشود.
اينقدر ديگر آن متريال خوب است ... رتبههاي يک رقمي، دو رقمي هميشه آنجا پيدا ميشوند. اصلاً موقع خوبي دانشگاه نرفتيم. الآن من احساس ميکنم بهتر شده است. ولي آن موقع که از اين خبرها نبود. باز الآن يک گروه رباتيکي هست. يک سري مشوقهايي به وجود آمده است.
ولي من يادم هست که يکي از استادهاي خوبمان در درس الکترونيک، يک کادر ميکشيد که بايد «جواب آخر» را در آن کادر ميگذاشتيم. حالا راهحل کلي هم درست باشد. اين روش خيلي غلط بود!
خانم پاينده مهر: من فکر ميکنم ايشان براي اين که راحتتر ورقهها را صحيح کند اين کار را ميکرد.
جالب است! آن استاد الآن خودش يک کارآفرين است!
بله. ولي جالب است بدانيد که من درس «الکترونيک» را افتادم. بعد رفتم و گفتم: «استاد! من از کلاس سوم ابتدايي، راديو ميسازم. خودم نقشه ميکشم. اينهايي که الآن شما ميگوييد، من در دوره دبيرستان به چند نفر درس ميدادم! حالا در محاسبات اشتباه کردهام. گفتند که: «يک مهندس بايد عدد را درست در بياورد! شما اگر فکر فردا هستيد، IC هزار دلاري دستتان باشد چي؟!» گفتم که: «خوب محاسبات آن را با دو تا نرمافزار انجام ميدهيم نه با دست!» ولي قانع نشد.
برداشت من هم اين است که اگر الآن چند تا حرکت در دانشگاه انجام ميشود و نمود بيروني دارد محرک اين حرکت خود بچهها هستند. نه اين که بستر در دانشگاه به طور کامل فراهم باشد.
خوب، تا کي ما اين همه بذر خوب را برداريم و ديم بکاريم! الآن خيلي از بچههاي دوره ما که در سطح هم بوديم وارد امريکا شدهاند و چقدر سريع پيشرفت کردند! چرا؟ به جاي اين که ما يک جوي شني داشته باشيم که اگر 100 ليتر آب ميريزيم نيم ليتر هم از آن خارج نميشود و همه آن جذب شن ميشود، يک کانال خوشگل سيماني درست کردهاند که آبي که از آن سر ميريزند با سرعت ميآيد و خارج ميشود. اين کانالها بايد درست بشود. مثلاً يک دوستي بود که اگر از من ميپرسيدند که امکان دارد اين محقق بشود ميگفتم اصلاً ممکن است کارخانهدار شود و يا ... ولي رفت امريکا و بعد از چند وقت شنيدم که نفر اول تحقيقات شرکتشان شده است. «بستر خوب» است که ميتواند اين کار را بکند. ما در همه چيز اسراف ميکنيم. ما در مورد منابع انساني هم داريم اسراف ميکنيم.
يک چيزي که خيلي معروف است قضيه ارتباط صنعت با دانشگاه است. آيا شما که کسب و کار خودتان را داشتهايد از دانشگاه هم کمک گرفتهايد؟
يکي از دوستان من در دانشگاه تهران، استاد است که از بچههاي شريف است. ما صحبت کرديم که از دانشجوها استفاده کنيم که چند تا از دانشجوهايشان را فرستادند براي ما و پروژه تعريف کرديم و کار کردند و اتفاقاً خوششان هم آمده بود. منتها ما بعدش افتاديم در بحث توليد خودمان و آن طرح ماند. ولي الآن يک مقدار شرکت پايدارتر شده و ميشود يک کارهايي کرد.
آيا راهکاري داريد براي اين که يک ساز و کاري ايجاد شود؟ شما بايد پا پيش بگذاريد يا دانشگاه؟
من فکر ميکنم اين بحث خيلي ريشهايتر است. الآن چند سال است در دانشگاهمان دفتر ارتباط با صنعت را داريم؟ چقدر کار از آن آمده بيرون؟ ميگويند 5 ميليارد! حتي اگر 5 ميليارد هم از آن کار بيرون آمده باشد، چيزي نيست! 5 ميليارد گردش کاري دو سال يک شرکت متوسط است.
شرکتهاي بزرگي در کشور ما هستند که ملزمند با دانشگاه ارتباط برقرار کنند. ولي در باطن مسير خودشان را ميروند. يکي دو درصد را به عنوان پِرت (هدر رفت) پروژه در نظر ميگيرند و ارتباطشان با دانشگاه دکوري است.
من ميگويم دليلش ريشهايتر از اين حرفهاست. ما تا وقتي که اقتصادمان، روابط حاکم بر بازارمان، روابط حاکم بر سياستهاي اقتصاديمان بازار آزاد نباشد، هيچ وقت اين اتفاق نميافتد. همه آن در حد فرماليته (ظاهري) ميشود؛ يعني تا وقتي روند طبيعي را طي نکند، اين اتفاق نميافتد. چرا در خارج، اين روابط وجود دارد؟ به خاطر اين که آن صنعتي که دارد کار ميکند و رقابت ميکند و نياز دارد که هر لحظه محصولش را بهتر ارائه بدهد، از فناوريها استفاده کند. جالب است که سامسونگ خيلي بعد از سوني شروع کرد. ولي با يک سرمايهگذاري روي تحقيقات و با ارائه LCD و LED توانست سوني را جا بگذارد. خوب بهترين جايي که ميشود روشهاي علمي و اصولي را پيدا کرد خود دانشگاه است. وقتي صنايع نياز احساس کنند به دنبال دانشگاه ميروند. کي اين نياز احساس ميشود؟ وقتي که رقابت داشته باشد. کي رقابت وجود دارد؟ وقتي بازار آزاد باشد. الآن خودروسازي ما کم سختافزار ندارد. حجم کارخانه خودروسازي که در ايران داريم، بنز هم ندارد. مديرعامل دوو را با هليکوپتر بالاي ايران خودرو ميچرخاندند، گفته بود که من در نصف مساحت اينجا و با 4/1 اين افراد 6 برابر اين تيراژ را ميتوانم توليد کنم و هر سال هم يک محصول جديد بزنم! اين نشان ميدهد که ايرانخودرو در فضاي بدون رقابت توانسته است کار کند. قيمت تويوتا 11 هزار دلار است. بعد قيمت جهاني سمند را هم زدند 12 هزار دلار! خوب چه کسي سمند ميخرد؟ اگر ايرانخودرو برود در بازار آزاد، آن وقت ميآيد سراغ دانشگاه که يک راهحلي به او بدهند.
يعني شما طي شدن روند طبيعي ارتباط صنعت با دانشگاه را در غير دولتي بودن اقتصاد ميدانيد؟
بله، دقيقاً! من فکر ميکنم تا وقتي اقتصاد دولتي هست، اين ارتباط فرماليته است و راه به جايي هم نميبرد.
يعني شما آن حمايتهايي هم که ميشود را در جهت اين که يک کار ريشهاي و بلندمدت شود نميبينيد؟
حمايت قضيهاش فرق ميکند. حمايت يعني حمايتي که دولت چين ميکند که ميآيد شرکتهاي کوچک را حمايت ميکند تا روي پاي خودشان بايستند. ولي از همان اول به بازار آزاد، عادتشان ميدهد.
خوب! راجع به شرکت خودتان صحبت کنيم. آيا برنامهاي براي آينده داريد؟
اين شرکت الآن در زمينهاي که دارد کار ميکند بيشتر مرتبط با بانکهاست. ما روي کيوسک اطلاعرساني کار کردهايم و از برنامههايمان است که کمکم در بحث پرداخت هم کار کنيم. روي ايجاد يک سري سيستمها با استفاده از تراشههاي RFID ميخواهيم کار کنيم. ميخواهيم روي بحث سختافزارهاي IT کار کنيم.
آيا اين نوآوري است؟ يا اين که مصداقهايشان است؟
نه مصداق است. ولي ميشود آنها را تکميل کرد و بالاخره در اين فرايند هم «نوآوري» هست. فعاليتهاي جانبي هم در اين شرکت هست که مربوط به الکترونيک نيست و بيشتر روي بحث انرژي کار ميکنيم.
نوآوري چطور؟ آيا کاري بوده که خودتان انجام داده باشيد؟ مثلاً گفتيد سال 69 يک OS طراحي کرديد. يک مقدار توضيح ميدهيد که نوآوريهايي که داشتهايد چه چيزهايي بوده است؟
يکي همان نرمافزاري که گفته بودم. در دوره فوقليسانسم من يک کار ابتکاري انجام دادم که چون بعداً مسيرم عوض شد آن ماند و يکي از آرزوهايم اين است که يک روز دوباره شروعش کنم. روي همين بحث که پردازش تصوير است. يک روشي را من توانستم آنجا ابداع کنم که در شبکههاي عصبي که وقتي تعداد کلاسهايتان زياد ميشود، تعداد نودها و لايهها به صورت غير خطي تغيير ميکند و ممکن است شبکه به جايي برسد که ديگر ياد نگيرد. من يک روشي را ابداع کرده بودم که هر چقدر هم که تعداد کلاسها بيشتر بشود شما بتوانيد به صورت خطي شبکههايتان را بزرگ کنيد و هيچوقت هم احتمال واگرايي پيش نيايد. آن موقع استفاده از الگوريتم ژنتيک در تشخيص الگو کار جديدي بود. يک موردي را من ايدهاش را دادم که يک دوستي يک جاي ديگر از اين استفاده کرد! فازمتر سه فاز بود که چنين چيزي را نداشتند. من چند وقت پيش ايشان را ديدم که خوب دلايل خودش را داشت و ميگفت که من هم ايده خودم را داشتم! يک دوره من روي کنترلهاي ديجيتال کار کردم که به جايي نرسيد. من يک کمد خاطرات از پروژههاي شکست خورده دارم. از سال 72 تا 78 يک عالم کارهاي شکست خورده داشتيم. در شرکت هم از وقتي که روي دستگاه نوبتدهي کار کرديم، اينجا شکل شرکت به خودش گرفته و ابتکارهايي در اين زمينه بوده بعضي از آنها را خود ما اولين کساني بوديم که انجام دادهايم.
در موفقيت يک کارآفرين، فقط «مغز» مطرح نيست! يک مقدار هم «کشش بازار» لازم است.
بله، دقيقاً! ما شايد يک شانسي که آورديم در ابتداي اين موج دست به کار شديم. يعني خودمان جزو موجآفرينها بوديم. مثلاً من يادم است اولين دستگاه نوبتدهي را که در بانک پارسيان نصب کرديم حدود سال 81-82 بود.
دانشجوهاي ما که از دانشگاهها فارغالتحصيل ميشوند، يک مقدار در عمل به علمشان ناتوان هستند. به ويژه در رشتههاي مهندسي اين امر به چشم ميآيد. شما چه راه حلي داريد که آن شخص تازه فارغالتحصيل، توانمندتر از آن باشد که الآن هست؟
من فکر ميکنم که اگر آن هستههاي ارتباط شرکتهاي کوچک با دانشگاه قويتر باشد دانشجوها ميتوانند در سالهاي پايينتر با فضاي کسب و کار آشنا شوند و با پروژههاي واقعي درگير شوند. اين خيلي کمک مي کند و به آنها «انگيزه و ديد» ميدهد و آنها را با آينده کاريشان آشنا ميکند. چون تمام بچههايي که من ديدم از سال دوم، سوم شروع کردند به کار کردن حتي کارهاي ارزان و سبک، اينها معمولاً در آينده مهندسيشان موفقتر بودند تا آنهايي که آمدند بيرون و بدون هيچ ديدي تازه دنبال کار ميگشتند. چون در خود دانشگاه ديدي داده نميشود.
شايد چون از کشور رفتن يک مقدار مد هست، طرف بيشتر به فکر اين است که زودتر درسهايش را با نمرات بهتر تمام کند که بتواند برود. اين شايد يک مقدار به آن طرحي که آدم براي زندگي خودش چيده، بستگي داشته باشد.
بله، متأسفانه اين طوري شده ديگر! اگر ما داخل ايران بتوانيم اين انگيزه را به بچهها بدهيم ميمانند. اگر نه، ميروند ديگر! که خوب، براي طرف کلي هزينه شده تا به يک جايي رسيده است. بعد هم ميرود و برنميگردد. ولي از آن بدتر که من نگرانش هستم اين است که چند نسل ديگر ما با فقر ژن باهوش مواجه ميشويم و اين اتفاق خواهد افتاد!
دست کم به لحاظ رياضي حرف شما درست نيست! چون منفي ضربدر منفي ميشود مثبت و از يک پدر و مادر کم هوش هم ممکن است بچه باهوشي به وجود بيايد!
من به اين معتقد نيستم که ميگويند ايرانيها خيلي باهوش هستند. من معتقدم در ايران آدمهاي باهوش زياد است و چون اين آدمهاي باهوش کمکم دارند ميروند، ما کمکم دچار فقر هوش ميشويم! من اين را دليل دارم که ميگويم. ما اينجا براي همکاري با افراد مصاحبه داريم. نزديک به 5/1 سال است که من آزمون هوش هم براي مصاحبههايم گذاشتهام! خوب من اصلاً از اين نتايج خوشحال نيستم! قبلا! من هم فکر ميکردم که ايرانيها باهوشند؛ ولي الآن به اين نتيجه رسيدهام که در ايران آدم باهوش زياد است.
خوب هوششان emotional است نه intelligence اين که آدمهاي فرصتطلب در کشور ما زياد است من اين را هوش اجتماعي ميبينم.
اين هم ميتواند باشد.
خوب برميگرديم به کارگروهي ... شما صحبت کرديد که دانشجوها در حين تحصيلشان درگير تحقيقاتي بشوند که آن تحقيقات براي شرکتها «کاربرد» دارد که هم دانشجوها «ديد» پيدا ميکنند و هم اين که با پروژه به يک «نتيجهاي» ميرسند. حالا برسيم به کار گروهي که شما تجربه داشتهايد. نظرتان چيست؟ ايرانيها در کار گروهي چطورند؟
يک استادي يک بار کتاب 40 سال پيش کلاس دوم دبستان را آورد و نشان داد که صفحه دوم از آنجا شروع ميشد که کشاورز دارد گندم ميکارد و بعد گندم را درو ميکند، بعد آرد ميکنند و نانوا نان ميپزد و ... يعني ما بايد همه کار کنيم و همه تصاوير، تصاوير کارهاي گروهي است. جالب است که از آن موقع داشته سعي ميشده که کار گروهي آموزش داده شود. اين استاد گفت که الآن که کتاب کلاس دوم دبستان را نگاه ميکنيم اين چيزهاست که ما قرار است قويترين بشويم! ما بهترين هستيم! و يک سري «ترينها» که خوب، بچه ميگويد اينجا همه چيز خوب است! خوب من براي چه کار کنم؟ ما خودمان شماره يک هستيم! حالا تازه در واقعيت هم که نه! از يک زاويه شايد خوب باشد. اگر بخواهيم آن حقارتي را که سالها به ما تحميل کردهاند جلويش را بگيريم، خوب است. ولي جالب بود که ميگفت هنوز هم که شما برويد کتابهاي ژاپنيها و هنديها را بخوانيد ميبينيد که در آنها نوشتهاند که ما آدمهاي فقيري هستيم و بايد کار کنيم! در هند، يک درس داشتند که چه جوري از هيچي پول در بياوريم؟ حتماً ميدانيد در بحث call center هنديها به شرکتهاي امريکايي گفتند که ما با شما 12 ساعت اختلاف زماني داريم. پاسخگويي شبانه شما را ما تأمين ميکنيم. بعد اين استاد ميگفت که از اين راه، هند درآمدي دارد معادل درآمد نفت ايران! چند سال پيش يک سمينار IT بود که ما در آن شرکت کرده بوديم. يک آقاي انگليسي هم آمده بود و اين را اشاره کرد و گفت که شما بياييد اين کار را بکنيد. شما بهتر از هنديها هستيد! چون لهجه نداريد و گفت اگر يک مرکز ايجاد کنيد، پول خوبي در ميآوريد. اين فرهنگسازي کار گروهي و اصالت کار که «بايد کار کرد» را بايد از بچگي و از مدرسه شروع کنيم. حالا در دانشگاه اين گروههاي رباتيک موجود خوب هست. يک خانمي بود 5-6 سال پيش به عنوان کارآموز ما که در اين گروهها هم عضو بود و يادم ميآيد يک روزي چشمهايش قرمز بود و ميگفت که داشتيم تا صبح کار ميکرديم! ولي از مدارس بايد آغاز شود. در مدارس، بچهها با هم کار کنند. به نظر من مدرسه يکي از مهمترين نقاطي است که بايد رفت و روي آن کار کرد. اين نه رسالت بنده است نه رسالت شما. اگر مدرسه هم کاري نميکند، ميتوانيم از اينها الگو بگيريم و خودمان در خانوادههايمان اين کار را انجام دهيم.
يک نقطه اميدي هست از اين بابت که ميفرماييد يک کمي رشد کردهايم و از آن هيچ چيزي که قبلاً نبود يک مقدار حرکت کرده است. منتها من فکر نميکنم دانشگاه يک شهر دور افتاده نياز داشته باشد که 5 تا گروه رباتيک داشته باشد، ولي دارد! خوب، مقام هم ميآورد. ولي ميخواهم بگويم که اين پتانسيل جهتگيري نشده که به سمت رباتيک آمدهاند و رشد کردهاند. ولي اگر هدف، درست تعريف شده بود ميشد بچههاي علاقهمند را در شاخههاي مختلف مورد نياز کشور، هدايت کرد.
دليلش اين است که ما همه چيزمان خود جوش است. يعني واقعاً نمينشينيم نظاممند کار کنيم. متولي اين قضيه آموزش و پرورش است. من نميدانم که آيا مينشينند در آموزش و پرورش به اين قضيه فکر کنند؟ مثلاً من فکر ميکنم که بحث کنترل جمعيت در ايران همت آقاي ميرفخرايي بود که حدود 15-16 سال پيش شروع کرد روي اين قضيه کار کردن که بايد جمعيت کنترل شود! يعني اگر اين آقا احساس مسئوليت نميکرد و اين مسئله را تذکر نميداد الآن شايد جمعيت ايران بالاي 100 ميليون بود! متأسفانه کارهاي ما بيسازمان است. واقعاً ايران دارد روي شانه يک سري آدمهاي خوب ميچرخد. يک سري ستونهاي نامرئي! مثلاً ميروي در يک اداره و ميبيني يک کارمند با چه دقتي دارد کارش را انجام ميدهد. بعد ميبيني خيلي کم هم پول ميگيرد و ميگوييد خدا را شکر که هنوز هستند چنين آدمهايي که کارشان را درست انجام ميدهند. ما بايد تعصباتمان را کنار بگذاريم و بنشينيم و فکر کنيم.
هر کسي بايد از خودش شروع کند وگرنه اگر بخواهيم منتظر اين باشيم که يک نيرو از غيب اتفاق بيفتد درست نيست.
من به نوبه خودم سعي کردهام بچه خودم را خوب تربيت کنم. يعني سعي کردم «يک متر» اطراف خودم را تميز نگه دارم. من فکر ميکنم که هر چه آدمهايي که فکر ميکنند بيشتر باشند، اوضاع بهتر ميشود.
برگرديم به شرکتتان ... به طور کلي در اين صنعتي که شما حضور داريد چه مشکلاتي هست؟
يکي از مشکلاتي که صنعتهاي الکترونيک در ايران دارند اين است که ما سنديکا نداريم. چون سنديکا نداريم اين اتفاق ميافتد که من دستگاهي را که سال 83 ميفروختم 2 ميليون و 800 هزار تومان با ويژگيهاي پايينتر الآن دستگاه پيچيدهتر و بهتر را دارم ميفروشم يک ميليون! البته تيراژمان بالا رفته ولي چه اتفاقي افتاده است؟! مثلاً ما رفتيم در يک مناقصه شرکت کرديم. يکي از يک شرکتي هم داشته توي پيادهرو رد ميشده ديده که اين دستگاه چيزي ندارد. حساب و کتاب کرده و ديده در ميآيد 700 هزار تومان! خوب قيمت ميزنيم 1 ميليون و 500 هزار تومان و قيمت ما را ميشکند! ولي غافل از اين که بايد خدمات پس از فروش هم داشته باشد. متأسفانه فقط قيمت اوليه را نگاه ميکنند. الآن قيمت ما کمتر از قيمت جهاني است.
شما مشکل قانون هم داريد؟
يکي مشکل قانون است. الآن آن استندي را که شما ميبينيد خودم طراحي کردهام. خيلي راحت آمدند از من کپي کردند و من هم دستم به هيچ جايي بند نشد. کپيرايتي وجود ندارد، سنديکايي وجود ندارد. يک مشکل ديگر که هست شرکتهاي الکترونيکي و مهندسهاي برق همديگر را قبول ندارند!
اين که کلي است! در ايران هيچ کس، نفر ديگر را قبول ندارد.
نه در صنفهاي ديگر اين طور نيست! مثلاً ... يک جورهايي به هم نان قرض ميدهند!
آن که ميفرماييد مال صنف آرد و نان است!
در صنفهاي مختلف اين انسجام تا حدي هست. قيمت همديگر را نميشکنند و خراب نميکنند. همچنين مشکلاتي که در توليد است. قوانيني که مشوق توليد نيستند و بيشتر سد توليد هستند. مثل قوانين مالياتي، بيمهاي و ... يکي از دوستان تعريف ميکرد که رفته بودند يک دستگاهي را در بانک نصب کنند رئيس بانک ميگفته است: «ما يک ديواري را داديم يک بنايي درست کند وسط کار ول کرد و رفت. ما هم رفتيم يک بناي ديگر آورديم. گفت: «چون قبلاً کسي اينجا کار کرده است من اينجا کار نميکنم!» حتي دو نفر بنا حاضر نشدند در کار همديگر بروند. شما چقدر در کار همديگر ميرويد؟! اين يک مشکل فرهنگي است. ما خيلي تلاش کرديم که يک سنديکايي درست کنيم، ولي نشد.
حالا خيلي از کساني هم که سنديکا دارند چندان وضعشان خوب نيست و خيلي هم خبر خاصي نيست.
باز ميشود قيمت گذاريها هماهنگ باشند. از يک حدي حق نداشته باشند که قيمت را پايينتر بياورند.
درست است. ولي آن «فرهنگ»، تأثير بيشتري دارد تا آن «سنديکا».
بله، خوب! ما از لحاظ فرهنگي مشکل داريم. خيلي ساده بگويم: من ميتوانم بروم اينها را از چين بياورم. ولي فقط براي اين که چند نفر بايد کار کنند، اين کار را ميکنم. ولي من هم تا جايي تحمل دارم. شرکت که شروع کند به ضرر کردن، ديگر نميتوانم.
شما چه انتظاري از نهادهاي قانونگذار داريد؟ يا از مسئولاني که در اين زمينهها ميتوانند کاري بکنند؟
بيشترين انتظار اين است که واقعاً اگر معضل دولت اين است که ميخواهد اشتغالزايي کند، بستر ايجاد شغل در شرکتهاي کوچک هست. طبق آمار دولت، ما سالي يک ميليون شغل نياز داريم. حالا اگر فرض کنيم که تمام شرکتهاي موجود سرپا بمانند! پس ساليانه 20 هزار تا شرکت بايد راهاندازي کنيد. خوب! در يک شرکت توليدي، نسبت آدم به ternover (گردش مالي) عدد بالايي است. مثلاً يک شرکتي که 50 نفر پرسنل دارد حدوداً 1 تا 3 ميليارد تومان گردش مالي ساليانهشان است. مثلاً 2 ميليارد تومان است. خوب اين را ببريد در يک شرکت تجاري کلاً 7-8 نفر هستند و گردش مالي هم همين است. خوب 2 ميليارد را وقتي در يک شرکت توليدي ميگذاريد، 50 نفر مشغول ميشوند ولي اگر در يک شرکت تجاري بگذاريد 7-8 نفر شاغل ميشوند. اگر واقعاً دولت ميخواهد معضل بيکاري حل شود، نبايد 3 ميليون تومان به هر کسي وام خوداشتغالي بدهد. خوب او نهايتاً ميرود يک پرايد ميخرد و ميرود مسافرکشي ميکند! دولت ميتواند به 10 نفر، 50 ميليون تومان بدهد و بگويد برويد يک تعاوني راه بيندازيد و به من گزارش پيشرفت کار هم بدهيد.
اولش، هم «فکر» ميخواهد تا بتواند اين کار را بکند و هم سازمان «نظارتي».
بايد به توليد بها بدهند. حتي يارانه بدهند. آخر سال که من دفتر مالي شرکتم را ميدهم، هيچکدام قبول نميشود! هر سال ما را عليالرأس ميکنند. سالي بوده است که من ضرر دادهام، در صورتي که در ترکيه توليدکننده مشوق دارد و اگر هم صادر بکنند، 5 درصد تشويقي دارد.
در ايران هم مشوقهاي صادرات هست.
به نظر من دولت تنها کاري که بايد انجام بدهد اين است که سياستهايش را در مورد توليدکننده شفاف کند. بنده براي توليد، دنبال مجوز رفتم. گفتند بايد بروم شهرک صنعتي اشتهارد تا ما مجوز بدهيم! خوب من پرسنلم را چه جوري تا اشتهارد ببرم؟ الآن کارخانه من در منطقه صنعتي خرمدشت در 120 کيلومتري تهران است. جالب است که به مواد غذايي که آلايندگي آن بيشتر از کار بنده است مجوز ميدهند! به من که کارم الکترونيک است و هيچ سر و صدايي هم ندارد، مجوز نميدهند. ما که اين جوري زندگي کرديم: نه يارانه خواستيم و نه کمک خواستيم. «از طلا گشتن پشيمان گشتهايم، مرحمت فرموده ما را مس کنيد!»
خانم پاينده مهر: بيمه بدتر از ماليات است. بيمه يک چيز پنهان است که اصلاً ديده نميشود. قوانين آن وحشتناک است. يک بيمه پرسنلي بايد رد کنيم. بعد بابت هر قرارداد توليدي بايد دوباره حق بيمه بدهيم! از هر چيزي دارند کم ميکنند.
واقعاً اگر ديديد در ايران کسي دارد توليد ميکند، دو حالت بيشتر نيست: اين آدم يا «عاشق» است يا «ديوانه» يا «جفتش»! من تشکيلاتي را که دارم اگر اجاره بدهم و در خانهام بگيرم بخوابم، درآمدم بيشتر از الآن ميشود! دقيقاً! اگر شما بخواهيد در ايران «منطقي» حرکت کنيد، نبايد «توليد» کنيد.
خوب دليلش چيست؟ آيا آنهايي که قانونگذارند، نرفتهاند درباره اين تبعات تحقيق کافي کنند؟ شما دليلش را در چه ميبينيد؟
من فکر ميکنم که اگر دولت برود به سمت اين که «پول» فقط بشود يک «ذخيره ملي» و هيچ وقت دست به آن نخورد و ايران مجبور شود از روش ديگري درآمد داشته باشد، آن وقت خيلي چيزها حل ميشود. من فکر ميکنم که اقتصاد نفتي تبعاتش اين چنين است. اگر دولت به فکر روشهاي درست باشد آن وقت «ماليات» را درست ميگيرد و عدالت اقتصادي رعايت ميشود. خوب يک تاجري که سه، چهار نفر پرسنل و 10 ميليارد گردش مالي دارد نسبت به يک توليدکننده که همان 10 ميليارد گردش مالي را دارد ولي 200 نفر هم زير دستش کار ميکنند، بايد بيشتر ماليات بدهد. اگر حساب کنيد شايد آخر سال چيزي براي توليدکننده نمانده باشد. «سرمايه» دارد؛ ولي «درآمد» خيلي زيادي ندارد. يکي از دوستانمان ميگفت شما اگر توليدکننده شويد سرمايهدار ميشويد ولي پولدار نميشويد. پول توي تجارت است نه توليد!
خوب آقاي مهندس! اين همه درد و رنج و زحمت ميارزد که شما کار توليدي بکنيد؟
از يک آقايي که 4 تا زن داشت و 4 تا را هم کشته بود پرسيدند: زن اولت را براي چه کشتي؟ گفت: دوستم نداشت. پرسيدند: زن دومت را چرا کشتي؟ گفت : دوستش نداشتم. پرسيدند زن سومت را براي چه کشتي؟ گفت: نه من او را دوست داشتم و نه او مرا. پرسيدند: پس زن چهارمت را چرا کشتي؟ گفت ديگر عادت کرده بودم! ما هم ديگر عادت کردهايم. يک نوع مريضي است!
شما از شرايطي که در آن قرار گرفتهايد راضي هستيد؟
بله! بخشهاي قشنگي هم دارد. واقعاً اگر آن لحظات زيبا در آن نباشد نميشود تحملش کرد. اين که شما يک چيزي را خودت درست کردي. يک جرياني را ايجاد کردي و اثر گذاشتي. «قطره شهد از پس نيش بسيار است» و من پشيمان نيستم از اين راهي که آمدهام.
خوب! من ميخواهم سؤال آخر را از خانم شما هم بپرسم.
خانم پاينده مهر: البته فرقي ندارد. آقاي مقدم هم حرف من را زدند. صبح ايشان گفتند: «کارآفريني»؛ من گفتم کارآفرين شما هستيد. ما هم «کار» کرديم. من خودم را هيچ وقت کارآفرين نميدانم! هيچ وقت دغدغه ذهنيام اين نبود. ولي خوب در يک جرياني افتادم که حس ميکردم که يک جاهايي تواناييهايي دارم که از آن استفاده کردم.
حالا موفق شديد يا نه؟
خانم پاينده مهر: در چه زمينهاي؟
آن افکاري که داشتيد، آن چيزي که دلتان ميخواست اتفاق بيفتد؟
خانم پاينده مهر: آن افکار کارآفريني، متعلق به آقاي مقدم بوده است. من هميشه دوست داشتم يک زندگي آرامي داشته باشم. يک کار خوبي داشته باشم. رشته خودم را هم دوست داشتم ولي دغدغههاي ذهني ايشان را نداشتم! من واقعاً ايشان را «همراهي» کردم.
فرموديد 12-13 سال اول که سخت بوده است! آن آرامش شايد نبوده است، ولي کاري را که دوست داشتهايد، انجام ميداديد.
البته ايشان تا 7 سال پيش، جاي ديگري مشغول به کار بودند.
خانم پاينده مهر: بله، من دو جاي ديگر مشغول به کار بودم. منتها بعد از يک مدت احساس کردم که اين هستهاي که ايشان تشکيل دادند، حس کردم که نياز هست يک نفر ديگر هم باشد و انرژيام را اينجا گذاشتم.
آقاي مهندس! تعريف شما از «موفقيت» چيست؟
تعريف من از موفقيت، رسيدن به يک نقطهاي خاص نيست؛ مثلاً به نظر من قهرمان کشتي جهان شدن، موفقيت نيست! آن راهي که طي ميشود موفقيت است. مثلاً اگر با دوپينگ، قهرمان جهان شويد، قهرمان شدهايد. ولي آيا واقعاً موفق شدهايد؟ من فکر ميکنم نشدهايد. ولي ممکن است شما 6 ماه تمرين سخت کرده باشيد و روز آخر، پايتان شکسته باشد. شما به آن نقطه نرسيدهايد، ولي واقعاً موفق شدهايد. به نظر من مسير، خيلي مهم است. من هميشه اين شعار را دادم که دوست دارم روزي به آن قللي که در ذهنم هست رسيدم، «کاوه مقدم تبريزي» آن لحظه همراهم باشد و در آن پيچ و خمها «جايش نگذاشته باشم»! يعني آدم ديگري نشوم. به نظر من موفقيت، مسيري است که شما ميرويد و يک نقطه نيست. حالا اگر آدمي، گروهي، مملکتي در آن مسير گام بگذارد، موفق است و اين که موفقيت چطوري به دست ميآيد. به نظر من اولين پايهاش «باور» است. اين که شما باور کنيد اين چيزهايي که به آن فکر ميکنيد، با ارزش است. من يک شعري ميخوانم که از پدرم است:
«بايد به پاي خويشتن، چون کوه بودن. در گير و دار زندگي، نستور بودن
بايد ز هر بيراهه و هر ره گذشتن. از رنج ره گر بشکني، به از نشستن
بايد عقاب آسمان خويش باشي. دنيا اگر کم گيردت، خود بيش باشي»
اين همان «باور» است. اين که «عقاب آسمان خودت باشي» و يک مسئله ديگر که خيلي مهم است، اين که خودت را براي موفقيت نبايد با ديگران مقايسه کني! هر کدام از ما در آسمانمان يک قلهاي است که ميخواهيم به آن برسيم. به خاطر همين است که به تعداد آدمها روش براي موفقيت وجود دارد.
من در صحبتهاي شما خيلي قضيه «رضايت» را پررنگ ميبينم.
بنده خودم را خيلي آدم موفقي نميدانم!
يعني کاملاً راضي نيستيد؟
خوب لحظهاي که کاملاً راضي باشيد، ميتوانيد به راحتي بميريد! پس همين که زندهايد، يعني ناراضي هستيد. فکر ميکنم يکي از مهمترين چيزها اين است که آن «آدم همراه» که با شما ميآيد يک جورهايي مسئلهاش همان مسئله شما باشد. شانسي که من آوردم اين اتفاق بود که افتاد. خانم بنده من را مجبور نکرد که دچار روزمرگي شوم. ما دو تا دانشجوي بيپول بوديم. ايشان ميتوانست فشار بياورد که من اين را ميخواهم، آن را ميخواهم و من ميافتادم در «مسيري که اين نبود». ولي از خودگذشتگي که ايشان نشان دادند، براي من خيلي انگيزه بود. من يک چند سالي تنها کار ميکردم و همان اجازه اين که بروم و اشتباه کنم و زمين بخورم و دوباره بلند شوم خيلي ارزشمند است.
احساس ميکنم که ايشان نقش «قوت قلب» را داشتهاند.
نه، الآن که از قوت قلب گذشته است!
خانم پاينده مهر: ميگويند پشت هر مرد موفقي يک خانمي هست!
الآن از حق نگذريم بيش از 50 درصد مديريت شرکت «بهسام افزار» را در اختيار دارند. واقعاً هم خيلي سختکوشند و از من خيلي مديرتر هستند. من خيلي «مدير» خوبي نيستم! کارآفرينها هم الزاماً مديران خوبي نيستند. اين را هم بايد بگويم، چون يک مقدار در رؤيا هستند. خانم من مديريت کردند. اگر ايشان نباشند و من خودم مدير اينجا باشم، اينجا ورشکست ميشود. من کار را «شروع» کردم ولي ادامه دهنده کار، ايشان بودند. بايد تمام خصوصيتها در يک نفر جمع شود که خيلي بعيد است. کسي که دنبال ابتکار و ابداع است از يک سري چيزها غافل ميشود. اخلاقش بچهگانهتر است، دنبال اسباببازي است! مثلاً دستگاه نوبتدهي دلش را ميزند و دنبال چيز جديدتر ميرود.
ولي شايد نان، اين طرف باشد!
يا اين که بايد کسي کنار دست اين آدم باشد که جمع کند.
خيلي از کساني که من مصاحبه کردم خانمشان خانهدار بوده است. ولي در «تحمل» شرايط زندگي، خيلي کمک کردهاند.
ولي شانسي که من آوردم، ايشان کنارم بودند. حالا داريم شرکت را به اين سمت پيش ميبريم که نظاممندتر شود و به نظارت مستقيم، کمتر نياز داشته باشد.
خوب خانم مهندس! در پايان اگر چيزي را مفيد ميدانيد، بفرماييد.
خانم پاينده مهر: يک سؤالي شما فرموديد در مورد تأثير دانشگاه شريف روي مبحث کارآفريني، من فکر ميکنم جمع شدن يک سري آدمهاي باهوش و نخبه در يک جمع که ما اين شانس را داشتيم، بر روي نگرش آدم در کل زندگي تأثير ميگذارد. آن تأثيري که من از دانشگاه شريف گرفتم بيشتر اين تأثير بوده است. واقعاً احساس ميکنم اين شانس را کمتر کسي دارد که در جمعي باشد که همه آنها آدمهاي عميق و باهوش و صاحب فکري باشند. حالا ممکن است علاقههايشان در يک جهت نباشد ولي احساس ميکنم که اين انرژي و رنگي که از گروه دوستانم گرفتهام از هر تأثير ديگري در دانشگاه، بيشتر بوده است.
درست است. شما وقتي يک قطره را در جوي مياندازيد، خوب، جلو ميرود! حتي اگر آن قطره خودش در طی کردن اين راه، خيلي تلاش نکند محکوم به جلو رفتن است.
برای خواندن متن در سایت اصلی
اینجا کلیک کنید